چرا ریشه ی موهات اومده بیرون؟ نخند! جلب توجه نکن، تو گرمای تابستون روزه بگیر، کله سحر پاشو نماز بخون ولکن بابا...

جلوی تلویزیون نشسته بود و کانال های ماهواره رو بالا و پایین می کرد و آه می کشید، منم در حالی که کتاب می خوندم ، دزدکی بهش نگاه می کردم تا ببینم برای چی آه می کشه؟ اما چیزی دستگیرم نمی شد!

یه هو با یه لحنی که حسرت توش موج می زد، گفت: ببین چقدر شادن! چقدر خوشحالن! تمیز و مرتب، صورت آرایش کرده ، موهای درست کرده ، لباس های قشنگ و راحت ، نه روسری نه مانتویی ، خوش و خرم، راحت ،شاد شاد ، به خدا زندگی می کنن اینها!

بعد نگاهش رو از تلویزیون کند و رو به من با عصبانیت گفت: اما ما چی؟ همش باید این روسری تو سرمون باشه! چپ نرو ، راست بیا چرا ریشه ی موهات اومده بیرون؟ چرا جورابت نازکه؟ نخند! دختر که بلند نمی خنده! جلب توجه نکن، قبل غروب خونه باش، تو گرمای تابستون روزه بگیر، کله سحر پاشو نماز بخون ...اَه...