افسار چشمهایش را بازِ باز گذاشته بود
دوستانش می گفتند: «تفریح و خیابان گردی که امّل بازی بر نمی دارد.»
شب که به خانه برگشت اول مصیبتش بود. شادی ها و خنده های وسط خیابان یک طرف
بی خوابی و فکرهای جور و ناجور هم یک طرف.
مادر که بی قراری پسرش را دید به قرص و شربت و داروهای گیاهی متوسل شد
اما پسرک می دانست تا حافظه ی چشمش از تمام دیده های خیابانی پاک نشود، آرامش باز نمی گردد.
آورده های مادر را کنار گذاشت و سجاده اش را پهن کرد. این تنها راه آرامش بود.
«الا بذکر الله تطمئن القلوب»
دوستای گلم سلام. قصد دارم چند هفته ای برای آقا پسرها بنویسم. اما راستش سوژه های حجاب برای پسرها سخت گیر میاد. لطفا اگه مطلب خاصی به نظرتون رسید، ضمن نظراتتون پیشنهاد بدید. ممنون