اوگفت
: با چند تا از رفیقام سوار تاکسی بودیم که راننده ی تاکسی برای اینکه ما
رو نصیحت کنه که در این سنین جوانی مواظب خودتون باشید ، گفت : بیست سی سال
قبل وقتی که ۱۸ سالم بود ، توی محلمون یک زن خراب زندگی می کرد که شوهر هم
داشت . یه بار وسوسه شدم که باهاش رابطه داشته باشم .
خلاصه وقتی که
شوهرش نبود رفتم خونش و مشغول شدیم . اواخر کار بود که در خونشو زدند . زن
فوری لباساشو پوشید و رفت دم در . شوهرش اومده بود . زن هم گفت : حاجی
امروز آبگوشت داریم برو چند تا نون بخر و بیا . شوهرش رفت و من هم لباسمو
پوشیدم و از خونه زدم بیرون . این بود تا چند سال قبل که بین روز با تاکسی
رفتم خونه . همین که در را زدم ، زنم اومد در خونه و گفت : حاجی آبگوشت
داریم ، برو چند تا نون بخر وبیا !