مسافر
کناری مدام خودش را رویم می اندازد، دستش را در جیبش می کند و در می آورد،
من به شیشه چسبیده ام اما هر قدر جمع تر می شوم او گشادتر می شود. موقع
پیاده شدن تمام عضلات بدنم از بس منقبض مانده اند درد می کنند
(تقصیر خودم بود باید جلو می نشستم)
مسافر
صندلی پشت زانوهایش را در ستون فقراتم فرو می کند، یادم هست موقع سوار شدن
قد چندانی هم نداشت، باید با یک چیزی محکم بکوبم توی سرش، چیزی دم دستم
نیست احتمالاً فکر کرده خوشم آمده که حالا دستش را از کنار صندلی به سمت من
می آورد
(تقصیر خودم بود باید با اتوبوس می آمدم)
اتوبوس
پر است ایستاده ام و دستم روی میله هاست، اتوبوس زیاد هم شلوغ نیست و
چشمان او هم نابینا به نظر نمی رسد ولی دستش را درست در 10 سانت از 100
سانت میله ای که من دستم را گذاشته ام می گذارد. با خودم می گویم ”چه
تصادفی” و دستم را جابه جا می کنم اما تصادف مدام در طول میله اتفاق می
افتد
(تقصیر خودم است باید این دو قدم راه را پیاده می آمدم)
(تقصیر خودم است باید با ماشین شخصی می آمدم)
خیابان فرعی است و هیچ بار ترافیکی ندارد ولی باز می آید پشت سر ماشینم و بوق میزند. منتها الیه سمت راست حرکت می کنم ولی باز می آید و پشت سرم چراغ میزند تا راه را برایش باز کنم. نمی خواهد عروس ببرد ولی دائم چهار سو می زند و نگاه مرموزش منتظر است تا جوابی ببیند یا بشنود...
(تقصیر خودم بود باید داخل خانه می نشستم)
اما نه، می روم! ولی از این به بعد برای باران بد شانسی ها فکری می کنم و به نظرم چتر بهترین گزینه است.